یک
لحظه بنشین در کنار خستگی هایم ببین از درد من دانگی برای صبح فردا هست؟
حتی
ببین در کوچه های خاک و خاکستر برای عاشقی هایم نشانی تازه،آیا هست؟
من
در سکوتی خسته اینجا مانده ام تنها تر از تنهایی خورشید پاییزی که می دانی!
دل
را کجا بسپارم آیا ماه من! یک صبح دیگر تا تبسم های گل، تا رقص دریا هست؟
از
دود و آهن از بتون، از سوز سرمایی که جا خوش کرده در این زندگی های سراسر غم
من
تا هنوزانِ همین ساعت نمی دانم که در چشمان این دنیا نشان شرم و پروا هست؟
در
کومه هایی مانده تنها در عبور سرد تاریخی که هایبل اش کنار عاشقی جان داد
صدها
سیاوش داغ « بودن » را به دریا گفته اما گوش مشتاقی برای رنج «آدم » نیست!
دل
را ببر ای خسته تر تا مسقط الراس جوانمردی که رادی را به تاریخ بشر بخشید
آنگه
نیستان را بسوزان تا که دریابی چرا در خون و آتش خستگی تا متن فردا هست!
هجدهم
بهمن نود و دو