آفتاب می شود؛
برف های مانده آب می شود.
کوه زنده
می شود،
شانه اش پر از پرنده می شود.
رنگ، شعله
می کشد،
زبانه می زند.
شور و
شادمانگی،
هر طرف
جوانه می زند.
هر چه هست
و نیست،
- - خاک و چوب و سنگ -
می شود
درنگ!
از تو هیچ
موج خنده ای
ولی
گذر نمی کند!
شانه ی تو
را ترانه تر نمی کند!
این قیامت
شگفت،
در تو هیچ اثر نمی کند!
در غروبِ
یاد خویش،
مانده ای
در انجماد خویش!
استانبول / 1392