پنجم فروردین 93
امروز اولین روز کاری در سال جدید بود. ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم. هوای نیمه ابری بهار یه حس تعریف نشدهای داشت. تا از در خانه بزنم بیرون این شعر شکل گرفت:
ابرهای گرسنه
اولین روز کاری:
آسمان نیز خوابش میآید.
تردید داشتم که بنویسم ابرهای گرسنه یا بادهای گرسنه. آخرش زور ابر بر باد چربید. آمدم از خانه بیرون. راننده هنوز نیامده بود. ده دقیقه روی پلههای خانه نشستم. سرد بود هوا. زنگ زدم راننده. خواب افتاده بود. رفتم توی خانه و نون و کرهای را که گذاشته بودم سر کار بخورم با عسل خوردم. هنوز راننده نیامده بود. تصمیم گرفتم نروم و بگیرم بخوابم. به راننده مسیج دادم که خودش تنها برود.
بیدار که شدم دیدم چند تا پیامک آمده روی گوشی. یکیش خبر درگذشت استاد باستانی پاریزی بود. نمیدانم چرا شگفتزده نشدم. یادم هست پارسال همین موقعها به حلاجیان مدیر روابط عمومی مس گفتم که باستانی پاریزی زیاد عمر نمیکند و خوب است که مس برایش مراسم نکوداشتی بگیرد. گفتم برای وجهه مس هم خوب است. جواب درستی نداد و موکولش کرد به مذاکره با پوستین دوز و گفت اگر مراسم تهران باشد بهتر است. من هم دیگر پیگیریش نکردم. تا وقتی که هم حلاجیان از مس رفت و هم پوستین دوز. پاییز پارسال دانشگاه آزاد سیرجان به فکر افتاد مراسمی برای باستانی پاریزی بگیرد. دو روز. یک روز در سیرجان و یک روز در پاریز. با من هم تماس گرفتند که مس سرچشمه دستی برساند. چند نفر از اعضای شورای پاریز هم آمدند که برای مراسم پاریز، مس آبروداری کند. قول همه گونه همکاری دادیم. حتا همکاران من در روابط عمومی مس، رفتند محل مراسم را دیدند که در آمادهسازی سالن کمک کنند. آخرش هم گفتند که یکی از مسئولین سیرجان با برگزاری مراسم مخالفت کرده و فرماندار سیرجان هم به خاطر بلاتکلیفی ماندن یا ماندن، زیر بار مسئولیتش نرفته و برنامه لغو شده است. به دلاوری پاریزی که مشاور فرهنگی مدیر عامل مس است زنگ زدم که مس بیاید و این برنامه را اجرا کند. مدیر عامل با کلیتش موافق بود، اما زمانش را مناسب نمیدانست. به دلیل اینکه تکلیف استاندار کرمان روشن نبود و در این گیر و دار، اجرای چنین برنامهای را به صلاح نمیدانستند. ول شد همه چیز. فقط روزنامه فرهیختگان ویژهنامهاش را که قرار بود به مناسب برنامه نکوداشت آماده و توزیع کند، چاپ کرد.
نشستم پشت کامپیوتر و در آرشیو عکسهایم دنبال عکسی گ
شتم که چند سال پیش از باستانی پاریزی گرفته بودم. در خانهاش. تهران. فروردین 87 بود. شش سال پیش. کتاب «شاعران قدیم کرمان» تازه چاپ شده بود و آن را به استاد باستانی پاریزی تقدیم کرده بودم. دوست داشتم خودم آن را حضوراً به ایشان هدیه دهم. از حمید نیک نفس خواستم که وقتی بگیرد از استاد و برویم تهران دستبوس. با نادر مطلبی کاشانی که سردبیر نامه بهارستان بود هم هماهنگ کردم و او هم سرش درد میکرد برای این کارها. صبح یک روز بهاری من و نیک نفس و نادر کاشانی رفتیم خانه باستانی پاریزی. پیر بود، اما سر حال. کتاب «شاعران قدیم کرمان» را که ورق زد، گفت این همه شاعر را از کجا پیدا کردی؟ گفتم لابلای جُنگها و مجموعههای خطی. چاپ جدید کتاب «سلجوقیان و غز در کرمان» را توشیح کرد و هدیه داد. چند تا عکس از استاد گرفتم و چند عکس دسته جمعی هم انداختیم.
یکی از عکسها را انتخاب کردم و گذاشتم توی صفحه فیس بوک. نوشتم: استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی راوی تاریخ تاریخ کهن این مرز و بوم درگذشت. دلم آرام نگرفت. در بخش نظرها مطلبی را اضافه کردم: قرار بود در پاییز گذشته در شهر سیرجان و زادگاه استاد مراسم نکوداشتی برای ایشان برگزار شود. ممانعت عدهای کوته فکر ، مانع از تحقق این امر شد. گرچه آن استاد، نیازی به نکوداشت نداشت و چیزی به شخصیت ایشان نمیافزود. این نیاز همشهریان استاد بود که دین خود را به احیاگر فرهنگ و تاریخ کرمان زمین ادا کنند.
پیامکهای تسلیت مرتب روی گوشی میآمد. از جمله پیام تسلیت مسئولین شهرستان سیرجان. خیلی حالم گرفته شد ازین رفتار ناروا و مزورانه. طاقت نیاوردم. چیزکی نوشتم و برای چند تا از دوستان فرستادم. جناب مهدی محبی کرمانی پیام داد: «در دلم آشوبی بود. حرف دلمان را گفتید آقا. سبک شدیم». راستش را بخواهید، خودم هم سبک شدم:
زشتا برین جماعت بی شرم
بر زنده تو رحم نکردند
واندر پس جنازه تو نوحه میکنند
زین ناروا
که شیوه این مردم دو روست
خورشید اگر غروب کند، حق به دست اوست.
پیامکها میرسید. از جمله دوستی نوشت: «به فلان شماره پیامک بدهید و تقاضا کنید دکتر باستانی را توی زادگاهش به خاک بسپارند». با خودم گفتم پیرمرد در کمال سلامت عقلی، 89 سال عمر با عزت کرد و اگر دلش میخواست جای خاصی دفنش کنند حتماً وصیتی از خود به جای میگذاشت. دارد باران میبارد و یک نفر از کسانی که معنی این باران را خوب میفهمید، از جهان کم شده است.
