(تتمه شعرهای کوتاه نود و دو)
سر انگشتهایم
ترا میشناسند
شبیه کتابی مقدّس
که با اشتیاق و تأنّی ورق میخورَد.
::
با تو آغاز میشود قصه
گرهش باز میشود با تو
آخر قصه را تو باید که...
::
گاه میلرزد سخت
به نسیمی نازک
آن درختی که تبر نیز تکانش ندهد.
::
عشق، در فاصله بین دو بغض
شکل میگیرد و دلتنگی را
سر به جان من و تو خواهد داد.
عشق، زیبا شدن تنهایی است.
::
جنونی است در من
که در شعر، باران و
در رنج، لبخند و
در عشق، فریاد میآفریند.
::
احساس بهار میکنم با تو
و عشق
که با تو قوم و خویشی دارد.
::
قصه نمیگوید
دندان به روی واژههای خسته دارد میگذارد
قصه گوی پیر.
::
بوی یاس اینجاست
یاد تو
پُر کرده ذهن نیمکتها را.
::
عدد نیستی تو
و تعداد حتا
تو به اضافه هرچه باشی
همه چیز او میشوی، هرچه باشد!
::
عشق، دینی است که بر گردن ماست
دیر یا زود ادا باید کرد
دستهای تو کجاست؟
::
تو آن تداعی گرمی
که واقعیت تو
هزار مرتبه شیرینتر از خیال من است.
::
در من مسافری است
که از نگاه گرم تو جا مانده
لعنت به ایستگاه شلوغی که نیستی!
::
تنهایی نهنگ
با موج و ماه و سنگ و صدف
پُر نمیشود.
::
به دوست داشتنت سوگند
که دوستت دارم.
::
گاه یک تلنگر است عشق
خط به روی راههای رفته میکشد
یادمان میآورد که رسم و راه چیست.
مثل شیوه تلفظ صحیح واژهای که
سالهای سال اشتباه گفتهای.
::
در خواب و بیـداری
تنــها تــرا دارم
تنــها تــرا .... آری!
::
نیستی تا بدانی
مثل یک سوپ یخ کرده و بی رمق
ناگوار است
آفتابی که پشت درختان اسفند
همچنان برقرار است.
::
تو هر چقدر که ابری
تو هر چقدر که دور
شبیه تابش ماه
نیاز من به تو یک لحظه کم نخواهد شد.
::
هرچه باشم
باغ یا صحرا
هرچه بینم
رنج یا رؤیا
با تو هر ورزیدنی، عشق است
با تو هر وضعیتی، زیبا.
::
روی ساحل خانه میسازیم
موج میآید
ماسهها را میبرَد با خود.
عشق از در میرسد ما را
ناگهان خط میکشد بر نقشههای عقل
ناگهان تنها
ناگهان مبهوت.
::
دلم تنگ توست
و جز تو
کسی کو سزاوار دلتنگ بودن؟
::
از پرنده ای که رفت
در تلاطم اند
شاخهها هنوز...
::
برای عاشق بودن
به هیچ فلسفهء ویژهای نیاز نداری
فقط دو چیز ترا بس:
دلی که گرم ببارد
کسی که گرم بباری.
::
سالهای سال توفان باشد و قحطی
باغ از خاطر نخواهد برد
عطر باران را.
::
در نگاهم
مانـده تصویری از چشمهایت
عطر در عطر.
::
صبر
مادرانگی است
عشق را...
::
آدم بزرگ میشود و
غصّههاش نیز.
::
خدا میداند و باران
که این آیینه هم بی تو
دچار قحطی تصویر خواهد شد.
::
عشق، سرپناه نیست
عشق، بی پناهی است...
::
من آن تخته سنگم
که افتاده از کوه
نه حسّی که با بوتهها خو بگیرم
نه تابی
که با حجم تنهایی خود...
::
ای عشق پردهدر!
ای راز بر ملا!
دیگر برای بستن در دیر است.
::
به تو ربط دارد
و دلتنگی من...
::
چیزی از باران نمیدانند
برف پاک کنها.
::
لبت، اولین سطر صبح است
نگاهت، سرآغاز باران.
::
در کوره راهها
چشمم به دوردست چراغ تو
روشن است.
::
به خوابم بیاویز
که رؤیا شود
هرچه دارم.
::
«تو خوبی؟»
جهانی طراوت
درین پرسش عاشقانه ست.
::
نمیدانم
که عطر گیسوانت را
نسیم آشفتهتر یا من؟