چند شعر کوتاه: تنهایی نهنگ

11 فروردین 1393 | 1459 | 0

این مطلب در تاریخ دوشنبه, 11 فروردین,1393 در وبلاگ سید علی میرافضلی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.


(تتمه شعرهای کوتاه نود و دو)

سر انگشت‌هایم
ترا می‌شناسند
شبیه کتابی مقدّس
که با اشتیاق و تأنّی ورق می‌خورَد.
::

با تو آغاز می‌شود قصه
گرهش باز می‌شود با تو
آخر قصه را تو باید که...
::

گاه می‌لرزد سخت
به نسیمی نازک
آن درختی که تبر نیز تکانش ندهد.
::

عشق، در فاصله بین دو بغض
شکل می‌گیرد و دلتنگی را
سر به جان من و تو خواهد داد.
عشق، زیبا شدن تنهایی است.
::

جنونی است در من
که در شعر، باران و
در رنج، لبخند و
در عشق، فریاد می‌آفریند.
::

احساس بهار می‌کنم با تو
و عشق
که با تو قوم و خویشی دارد.
::

قصه نمی‌گوید
دندان به روی واژه‌های خسته دارد می‌گذارد
قصه گوی پیر.
::

بوی یاس اینجاست
یاد تو
پُر کرده ذهن نیمکت‌ها را.
::

عدد نیستی تو
و تعداد حتا
تو به اضافه هرچه باشی
همه چیز او می‌شوی، هرچه باشد!
::

عشق، دینی است که بر گردن ماست
دیر یا زود ادا باید کرد
دست‌های تو کجاست؟
::

تو آن تداعی گرمی
که واقعیت تو
هزار مرتبه شیرین‌تر از خیال من است.
::

در من مسافری است
که از نگاه گرم تو جا مانده
لعنت به ایستگاه شلوغی که نیستی!
::

تنهایی نهنگ
با موج و ماه و سنگ و صدف
                               پُر نمی‌شود.
::

به دوست داشتنت سوگند
که دوستت دارم.
::

گاه یک تلنگر است عشق
خط به روی راه‌های رفته می‌کشد
یادمان می‌آورد که رسم و راه چیست.
مثل شیوه تلفظ صحیح واژه‌ای که
سال‌های سال اشتباه گفته‌ای.
::

در خواب و بیـداری
تنــها تــرا دارم
تنــها تــرا .... آری!
::

نیستی تا بدانی
مثل یک سوپ یخ کرده و بی رمق
ناگوار است
آفتابی که پشت درختان اسفند
همچنان برقرار است.
::


تو هر چقدر که ابری
تو هر چقدر که دور
شبیه تابش ماه
نیاز من به تو یک لحظه کم نخواهد شد.
::

هرچه باشم
باغ یا صحرا
هرچه بینم
رنج یا رؤیا
با تو هر ورزیدنی، عشق است
با تو هر وضعیتی، زیبا.
::

روی ساحل خانه می‌سازیم
موج می‌آید
ماسه‌ها را می‌برَد با خود.
عشق از در می‌رسد ما را
ناگهان خط می‌کشد بر نقشه‌های عقل
ناگهان تنها
ناگهان مبهوت.
::

دلم تنگ توست
و جز تو
کسی کو سزاوار دلتنگ بودن؟
::

از پرنده ای که رفت
در تلاطم اند
شاخه‌ها هنوز...
::

برای عاشق بودن
به هیچ فلسفهء ویژه‌ای نیاز نداری
فقط دو چیز ترا بس:
دلی که گرم ببارد
کسی که گرم بباری.
::

سال‌های سال توفان باشد و قحطی
باغ از خاطر نخواهد برد
عطر باران را.
::

در نگاهم
مانـده تصویری از چشم‌هایت
عطر در عطر.
::

صبر
مادرانگی است
عشق را...
::

آدم بزرگ می‌شود و
غصّه‌هاش نیز.
::

خدا می‌داند و باران
که این آیینه هم بی تو
دچار قحطی تصویر خواهد شد.
::

عشق، سرپناه نیست
عشق، بی پناهی است...
::

من آن تخته سنگم
که افتاده از کوه
نه حسّی که با بوته‌ها خو بگیرم
نه تابی
 که با حجم تنهایی خود...
::

ای عشق پرده‌در!
ای راز بر ملا!‍
دیگر برای بستن در دیر است.
::

به تو ربط دارد
و دلتنگی من...
::

چیزی از باران نمی‌دانند
برف پاک کن‌ها.
::

لبت، اولین سطر صبح است
نگاهت، سرآغاز باران.
::

در کوره‌ راه‌ها
چشمم به دوردست چراغ تو
                          روشن است.
::

به خوابم بیاویز
که رؤیا شود
 هرچه دارم.
::

«تو خوبی؟»
جهانی طراوت
درین پرسش عاشقانه ست.
::

نمی‌دانم
که عطر گیسوانت را
نسیم آشفته‌تر یا من؟

 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 2 با 1 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.