سیب ها اصلا نمی فهمند آدم ها جه قدر...
نه نمی فهمند آدم می شود تنها چه قدر
کاملا خون سرد، اهل مهربانی نیستند
درد آدم بودن ما را از آن بالا چه قدر...
ناگهان از شاخه می افتند سحر آمیز و شاد
غافل از این که میان این و آن دعوا چه قدر...
سیب زخم کهنه دنیاست، زخمی ناگزیر
که نشسته بر دل در خون رهای ما، چه قدر
خانه ام ابری ست مثل خانه نیما ولی
سیب ها اصلا نمی فهمند آدم ها چه قدر...