مرمره (12) مترس
مترسک
آفتاب می شود؛
برف های مانده
آب می شود.
کوه زنده
می شود،
شانه اش پر از پرنده می شود.
رنگ، شعله
می کشد،
زبانه می زند.
شور و
شادمانگی،
هر طرف
جوانه می زند.
هر چه هست
و نیست،
- – خاک و چوب و سنگ –
می شود
درنگ!
از تو هیچ
موج خندهای
ولی
گذر نمی کند.
شانه ی تو
را ترانه تر نمی کند.
این قیامت
شگفت،
در تو هیچ اثر نمی کند.
در غروبِ
یاد خویش،
مانده ای
در انجماد خویش.
استانبول /
بهار 1392