چشمان جنگل را سرودی، باغ گل خندید
دریا میان دست های آسمان رقصید!
اما چه شد بعد از هزاران سال خورشیدی
رودابه از بغض نگاه ات تا سحر لرزید!
این دشت شورش گر که سرمستی به دل می داد
از باغ چشمان ات سیاوش را چو گل می چید
رستم در این غربت سرا بر دامن ات آویخت
در وقت بی وقتی که سهراب اش به خون غلطید
دیروز را با رخش دل از هفت خوان جَستیم
اما چرا امروزمان افتاده در تردید؟
در گوش این صحرا پر از فریاد عاشق هاست
لیلا چرا شرحی ز مجنون های دل نشنید؟
اینجا در این بزمی که یاران خون دل خوردند
با من بگو آیا کسی آلاله را فهمید؟
یک خوشه گندم، زهر غربت در هبوطی سخت
افتاده ام اینجا در این صحرای پر تهدید
اکنون من ام تنها، سیاوش خوان مردانی
کز نام شان بوی غزل در باورم پیچید!
بیست و دوم تیر ماه نود و دو