شبیه تو نیست
بهار و تمامی این قابهای قشنگش
تو یک حسّ رؤیایی ِ چار فصلی.
::
کوه زیباست
خاصه وقتی که بر شانههایش
ماه سر میگذارد.
::
عشق، تقویم بی انتهایی است
برگهایش
رنگ قرمز ندارد
عشق، هر روز، شنبه ست
جمعه هرگز ندارد.
::
در من ای رنگ رؤیا
بازتاب صداهای نابی
دشت هنگام گندم
کوچه هنگام باران
خانه هنگام دریا.
::
خورشید میگدازد و
در چشم دیگران
سوز و گداز او
چیزی بجز طلوع و غروبی قشنگ نیست.
::
عشق، بی پایان است
و شب ما کوتاه
باز در کوکوی بی وقفهء این فاخته چیست؟
::
باران
صدای حسرت شعر است
در اشتیاق تو.
::
ترا یافتم
وز آن پس
جهان، پول خُردی است
در جیبهایم.
::
انکار عشق
انکار آتش است
در هیزمی که شعله از آن
چکّه میکند.
::
تو آغوش بگشا
جنون مرا دیدنی کن.
::
عقل، دنبال دلیل است
ولی
عشق، دنبال دل است.
::
در من گُلی است
جا مانده از تهاجم توفان
باید بهار من شوی و
مادری کنی.
::
بادهای گرسنه
اولین روز کاری:
آسمان نیز خوابش میآید.
::
عشق، در مرثیهخوانی طی شد
و بهار
فرصتی بود
که در قحطی باران نگاهت
دی شد.
::
عشق چیست؟
قایقی که در سپیدهدم
رو به ناکجای آب میرود.
::
چه سود سر زدن خورشید
مرا نگاه تو میباید.
::
برای هر قطار پُر شتاب
ایستگاه
برای هر نسیم دوره گرد
تکیه گاه
برای من، تو لازمی!
::
به روزگار غریبم
به گیسوان ترت
به شب ادامه بده.
::
تمام حرف من این است
ترا ـ هرچند بی فرجام ـ
میخواهم
کسی را خواستن
ـ اینگونه بی فرجام ـ
شیرین است.
::
بهانه گیر سلام تو را
دچار بهت خداحافظی شدن
سخت است.
::
دهان میزند صبح بی تو
تو گویی که یک فوج ماهی است
ـ افتاده بر خاک
و هر روز
در را که وا میکنم
آفتابی است تنهایی من.
::
عشق!
ای ماهی از تشت برون افتاده!
در شکر خواب صبوح
هیچ کس نیست تو را دریابد.
::
تو چنان گرم بر آ
و چنان سرخوش و بی پـیـرایه ؛
که فراموش کنم
پلک زدن را حتــّا.
::
هرچند مانده در افق من
نگاه او
اخترشناس هم
در فکر ماه بود و ستاره؛
اندوه آسمان مرا هیچ کس ندید.