در رگ خطابهای عاشقانه خون نمیدَوَد.
جنس ِ نعره جور نیست.
رودخانهها به گِل نشستهاند.
خنجر است و بس
آنکه سهم گـُردههای دلشکسته را درست میدهد.
بادبان فرو کشیدهاند زایران آب.
در گلوی شمع
شعلهای نمانده تا سر از سیاههء سکوت بر زند.
بوسه ـ این بهار ِ بی بدیل ـ
پـــلّه میخورد به یک نمایش کلیشهای.
هیچ جادّهای نمیرسد به رستگاری جنون.
دستِ مرگ از شُکوهِ پَر زدن تهیست.
قایقی کجاست
تا مسافران ِ تشنه را
با شرابِ چشمهای دوست همسفر کند؟
خستهاند عاشقان.