دوستان عزيز و همکاران خوب من! سلام
نميدانم اين يادداشت را از سر درد مينويسم، يا از سر بيدردي. دوستان خوبم، همکاران مهربانم! کانون با مربيان زحمتکش، پرجوش و خروش، از خودگذشته و تأثيرگذار خود کانون است. درخت کانون با همين شاخ و برگهاش، ريشه در دل کودکان و نوجوانان دوانيده است. هر کدام از اين ساقهها اگر بشکنند، اگر بخشکند، اگر بيفتند، درخت کم کم طراوت خودش را از دست ميدهد. خشک ميشود و بيبرگ و بار. هر کدام از مربيان کانون شاخهاي از اين درخت تناور است. وقتي يک مربي از جمع مربيان کانون کم ميشود، حادثهاي اتفاق افتاده است تلخ... تلخ... و ما، همهي ما، اين را ميدانيم. درخت کانون استان قم در يکي دو سال گذشته شاخههاي زيادي را از دست داده است. دوستاني از ما کم شدهاند که هر کدام از آنها سالهاي سال در اين خانهي آباد، خاکها خوردهاند، بذرها کاشتهاند، تلاشها کردهاند، دويدنها دويدهاند، عرقها ريختهاند، از دانش، تجربه، هنر و عشق خود خرجها کردهاند. تلخ و شيرينهاي کانون را چشيدهاند. همهي ما شاهد بودهايم که چگونه پا به پا و شانه به شانهي ما جادههاي دشوار را در روزهاي دشوارتر طي کردهاند. ميدانيم که هر کدام از آنها در دل اعضاي کانون استانمان چه جايگاهي داشتهاند و چه خاطرات فراموش ناشدني در سينهي بچهها به جاي گذاشتهاند.
رفتند... گم شدند، مثل گم شدن يک پرنده در دل آسمان و هيچ از آنها در ذهن ما نمانده است. رفتند... و ما فراموش کرديم بودنشان را... نکرديم؟ امروز وبلاگهاي مراکز استان را مطالعه ميکردم(بيش از 15 وبلاگ) به وبلاگهاي شخصي همکاران هم سري زدم... اما دريغ، دريغ از يک اسم، يک عکس، يک خاطره، يک خبر، يک خداحافظي حتا. دريغ از يک نشان، يک نشانهي کوچک... چرا اين همه فراموشکار شدهايم؟ چرا فراموش کردهايم؟ دوستان من! ما مربي هستيم، کانوني هستيم و صدها تريلي ادعاي مهر و مهرباني و صميميت و دوست داشتن و... داريم. وبلاگهاي ما سرشار از اين کلمات خوب هستند. اما... نميخواهم کسي را محکوم کنم، کسي در رفتن کسي مقصر نيست، (يا اگر هم هست، کار من نيست شناسايي راز گل سرخ) که هر کس رفته به انتخاب خودش رفته است. من اول با خودم هستم... با خودم، با خودم، با خودم، با خودم... و از خودم خجالت ميکشم، از خودم، از خودم، از خودم، از خودم... و دوست دارم در خودم ويران شوم... در خودم، در خودم، در خودم، در خودم... اما دريغ! دريغ که پايم سُست است، دستم ميلرزد، ميترسم دوستان! ميترسم! ترس نان دارم... نان... نان... که اگر نبود شايد ميتوانستم از دوستانم يادي کنم... به يک "يادشان به خير..." ميترسم از موقعيتم، از پُستم، از نامم. ميترسم که اگر بنويسم: «همکار سالهاي سال من! خانم مربي! حالا که داري ميروي پس: خداحافظ! خداحافظ با همهي خاطرات خوبت!» اتفاق بدي براي من بيفتد.
اي کاش فراموشکاري (يا محافظهکاري) در کانون استان "من" سُنت نميشد، کانون استان "ما"، جايي که اسم آن را گذاشتهايم "ايوان آفتابگير ياسها و ياسمنها". اي کاش سالهاي دور وقتي اولينها از کانون استان ما رفتند، به راحتي بر ميز کارشناسي استان تکيه نميدادم و... و حداقل به آنها ميگفتم بدرود... بدرود!
و يک "دوبيتي گنجشکي" که سنت ديرينهي اين وبلاگ است:
سراغ از بال تو، من ميگرفتم
سرت را روي دامن ميگرفتم
تو گنجشکي،
شکستهباليات را
خودم بايد به گردن ميگرفتم
