حوض را گره زدم به ماه
ماه شد
حال هرچه آب بود،
رو به راه شد.
::
درختهای لب جاده
شاهدند که من هر روز
درین مسافت ِ بی تو
دو چشم حسرت خود را به راه میبُردم.
::
گاهی
مجبور میشوی که ببندی دریچه را
تا خاطرات خوب بماند برای تو.
::
کرگدن هم که باشی
عشق، یک روز
در رگان تو پَر میدهد
روح پروانهها را.
::
نگاه تو، یک سو
و دنیای بی عشق، یک سو
به سمت جنون می رود لحظه هایی که دارم.
::
آمدی
حال تقویمها را
خوب کردی.
::
و هزاران سال است
ماه و خورشید بر این خاک فرو میبارند
و هنوز
شرمسارند که نتوانستند
حقّ چشمان تو را بگزارند.
::
آنتن نمیدهند
این واژههای کور
پس من چگونه پنجرهای وا کنم ترا ...؟
::
کوهها تراش میخورند
جادههای تازهای ز راه میرسند
آدمی ولی هنوز هم
عاشق مسیرهای خاکی همیشگی است.
::
کوه
با تمام درّههاش دیدنی است
روح
با تمام آنچه آشکار هست و نیست.
::
آفتاب
یاد من میآورد
که هیچ واژهای درین جهان
بهتر از سلامهای روشن تو نیست.
::
از لبان من
ابر چکّه میکند
تا لبان تو...
::
باران، شبیه توست
هر جا ببارد
دوستش دارم.
::
جای دستت
مثل ردّ اتو مانده بر سینه من
پوستم را فراموش شاید
جای دست ترا نه!
::
شب من به خیر است
وقتی تو هستی!
::
نام تو تازگی است
بر سنگ هم خطاب کنی
آب میشود.
::
صدات میکنم و
زلال خواهم شد
پرنده پشت پرنده
درخت پشت درخت!
::
بُردنِ دوست
شرطِ دل باختن دارد، اما
هر دو را باختن...
باورش نیز سخت است.