کی برنده شد؟

01 تیر 1393 | 390 | 0

این مطلب در تاریخ یکشنبه, 01 تیر,1393 در وبلاگ سعیده موسوی زاده ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

 

ابرها می‏خواستند با هم مسابقه بدهند. مسابقه از بالای رودخانه شروع می‏شد و پایانش هم بالای جنگل بود. قرار بود هر کسی برنده شود باد او را روی پشتش سوار کند و یک سفر تا دریا ببرد و برگرداند.

باد لپ‏هایش را باد کرده بود و آماده بود که ابرها را با تمام زورش فوت کند. ابرها هم داشتند دامنشان را جمع می‏کردند و آماده‏ی پرواز می‏شدند. همین که خورشید گفت، یک دو سه، باد یک فوت محکم کرد و ابرها به پرواز درآمدند.

هیچ‌کدام از آن ابرها دریا را ندیده بودند. پنبه‌ای دلش می‏خواست برنده شود و موج‌ها را ببیند. ابر گل‏کلمی دوست داشت از بالای دریا ماهی‏ها و کشتی‏ها را ببیند. ابر دودی اخم کرده بود و در دلش هی تکرار می‏کرد «من برنده می‏شوم، من خیلی زرنگم، هیچ کس مثل من تند نمی‏دود.»

ابرها تند و تند می‏رفتند. تا جنگل راه زیادی نمانده بود. چند روزِ پیش دارکوب به باد گفته بود که جنگل دارد خشک می‏شود. اگر باران نیاید درخت‏ها از تشنگی می‏میرند. باد و خورشید با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند این مسابقه را راه بیندازند و ابرها را تشویق کنند که روی جنگل ببارند.

پنبه‏ای داشت به جنگل نزدیک می‏شد و آن قدر به برنده شدن فکر می‏کرد که جلوی پایش را نگاه نمی‏کرد. یک دفعه یک هواپیمای سفید با سرعت زیاد از توی شکمش رد شد. پنبه‏ای دلش درد گرفت و مجبور شد سرعتش را کم کند. در همین موقع گل‏کلمی هواپیما را رد کرد و از پنبه‏ای جلو زد. ابر دودی هم پایین‏تر آمد تا هواپیما به او نخورد و با سرعت زیاد رفت. پنبه‏ای تا آمد خودش را جمع و جور کند آن‏ها به خط پایان رسیدند.

گل‏کلمی داشت از خوش‏حالی بالا و پایین می‏پرید و می‏خندید، اما وقتی چشمش به چشم‏های پر از اشک پنبه‏ای افتاد دلش سوخت و ساکت شد.

باد گفت: «خوب همه‏ی شما دیدید که گل‏کلمی اول شد، دودی دوم و پنبه‏ای سوم. من نفر اول را می‏برم لب دریا، نفر دوم و سوم هم باید این جا بمانند و ببارند تا جنگل دوباره مثل روز اولش سبز سبز بشود.» بعد یک فوت بزرگ کرد و ابر پنبه‏ای خورد به ابر دودی و رعد و برق زد و چند قطره از ابرها روی زمین چکید. باد دوباره فوت کرد و این بار هم مثل دفعه‏ی قبل فقط چند قطره باران آمد. باد به پنبه‏ای گفت: «این جوری نمی‏شود تو ناراحتی و دلت نمی‏خواهد بباری، باید بخندی و خوش‏حال باشی.» پنبه‌ای گفت: «کمی صبر کنید! هنوز دلم درد می‌کند.» گل‏کلمی جلو آمد و گفت: «حالا که پنبه‌ای حالش خوب نیست، من به جای پنبه‌ای می‏بارم. تا او به جای من برود دریا را ببیند!»

پنبه‏ای، گل‏کلمی را بوسید و گفت: «نه! من مسابقه را باختم. خودم هم می‏بارم. الان دلم خوب می‏شود. با این که خیلی دوست دارم دریا را ببینم ولی دلم برای جنگل هم می‏سوزد. اگر ما نباریم جنگل خشک میشود، تو برو!»

گل کلمی لبخندی زد و گفت: «پس من می‏روم و به همه‏ی ابرهای بالای دریا خبر می‏‎دهم تا بیایند کمک کنند.» ابر پنبه‌ای دست‏هایش را باز کرد و به طرف ابر دودی رفت و او را بغل کرد. در یک چشم به هم زدن آسمان جنگل تاریک شد و باران تندی گرفت.

باد هویی کشید و ابر گل کلمی را با خودش به طرف دریا برد تا با ابرهای پر از باران به جنگل برگردند.

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.