ابرها
میخواستند با هم مسابقه بدهند. مسابقه از بالای رودخانه شروع میشد و پایانش هم
بالای جنگل بود. قرار بود هر کسی برنده شود باد او را روی
پشتش سوار کند و یک سفر تا دریا ببرد و برگرداند.
باد
لپهایش را باد کرده بود و آماده بود که ابرها را با تمام زورش فوت کند. ابرها هم
داشتند دامنشان را جمع میکردند و آمادهی پرواز میشدند. همین که خورشید گفت، یک
دو سه، باد یک فوت محکم کرد و ابرها به پرواز درآمدند.
هیچکدام
از آن ابرها دریا را ندیده بودند. پنبهای دلش میخواست برنده شود و موجها را ببیند.
ابر گلکلمی دوست داشت از بالای دریا ماهیها و کشتیها را ببیند. ابر دودی اخم
کرده بود و در دلش هی تکرار میکرد «من برنده میشوم، من خیلی زرنگم، هیچ کس مثل
من تند نمیدود.»
ابرها
تند و تند میرفتند. تا جنگل راه زیادی نمانده بود. چند روزِ پیش دارکوب به باد
گفته بود که جنگل دارد خشک میشود. اگر باران نیاید درختها از تشنگی میمیرند.
باد و خورشید با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند این مسابقه را راه بیندازند و
ابرها را تشویق کنند که روی جنگل ببارند.
پنبهای
داشت به جنگل نزدیک میشد و آن قدر به برنده شدن فکر میکرد که جلوی پایش را نگاه
نمیکرد. یک دفعه یک هواپیمای سفید با سرعت زیاد از توی شکمش رد شد. پنبهای دلش
درد گرفت و مجبور شد سرعتش را کم کند. در همین موقع گلکلمی هواپیما را رد کرد و
از پنبهای جلو زد. ابر دودی هم پایینتر آمد تا هواپیما به او نخورد و با سرعت
زیاد رفت. پنبهای تا آمد خودش را جمع و جور کند آنها به خط پایان رسیدند.
گلکلمی
داشت از خوشحالی بالا و پایین میپرید و میخندید، اما وقتی چشمش به چشمهای پر
از اشک پنبهای افتاد دلش سوخت و ساکت شد.
باد
گفت: «خوب همهی شما دیدید که گلکلمی اول شد، دودی دوم و پنبهای سوم. من نفر اول
را میبرم لب دریا، نفر دوم و سوم هم باید این جا بمانند و ببارند تا جنگل دوباره
مثل روز اولش سبز سبز بشود.» بعد یک فوت بزرگ کرد و ابر پنبهای خورد به ابر دودی
و رعد و برق زد و چند قطره از ابرها روی زمین چکید. باد دوباره فوت کرد و این بار
هم مثل دفعهی قبل فقط چند قطره باران آمد. باد به پنبهای گفت: «این جوری نمیشود
تو ناراحتی و دلت نمیخواهد بباری، باید بخندی و خوشحال باشی.» پنبهای گفت: «کمی
صبر کنید! هنوز دلم درد میکند.» گلکلمی جلو آمد و گفت: «حالا که پنبهای حالش
خوب نیست، من به جای پنبهای میبارم. تا او به جای من برود دریا را ببیند!»
پنبهای،
گلکلمی را بوسید و گفت: «نه! من مسابقه را باختم. خودم هم میبارم. الان دلم خوب
میشود. با این که خیلی دوست دارم دریا را ببینم ولی دلم برای جنگل هم میسوزد.
اگر ما نباریم جنگل خشک میشود، تو برو!»
گل کلمی
لبخندی زد و گفت: «پس من میروم و به همهی ابرهای بالای دریا خبر میدهم تا
بیایند کمک کنند.» ابر پنبهای دستهایش را باز کرد و به
طرف ابر دودی رفت و او را بغل کرد. در یک چشم به هم زدن آسمان جنگل تاریک شد و
باران تندی گرفت.
باد
هویی کشید و ابر گل کلمی را با خودش به طرف دریا برد تا با ابرهای پر از باران به
جنگل برگردند.