با احترام به استاد جناب کاکایی که فرمود:
اگر روزی تو را
می یافتم در ناکجاهایت
سرم را می نهادم
با دو دستم پیش پاهایت
------------------------------------------
اگر روزی تو را می یافتم در
کوچه تنهایت
یکی می کوفتم محکم به زیر
ناکجاهایت
همین دیروز فهمیدم مرا دیگر
نمی خواهی
که من هم با خودم گفتم: جنهم!
گور بابایت!
ولی هر روز می گویی : قرار ما
همین فردا
مرا دیوانه کردی با همین امروز
و فردایت
گذشت آن روزگاری که به دقت با
کمال میل
سرم را می بریدم می نهادم زیر
پاهایت
تو با این حال و احوالت چگونه
درس می خوانی
فقط یک درس تو خوب است؛آن هم درس املایت
یقین دارم یقین داری همیشه
زنده می مانی
و عزرائیل هم حتی نخواهد خورد
حلوایت
تو با این بچه بازی ها چرا از
خود نمی پرسی
چگونه مادرت دیگر نمی گیرد
سرپایت؟!
همین شعری که نشنیدی کم از
تیپا و اردنگی است؟
چگونه می توانی بعد از این برخیزی
از جایت؟