پر است از اسکلت خاطرات زنگزده
خوش آمدی به دل من، به شهر جنگزده
به من هر آنکه رسیدهست خویش را دیدهست
به من هر آنکه رسیدهست جز تو سنگ زده
هزار تکه شد آیینهام، نگفت خوشا
به بی تفاوتی شیشههای رنگزده
نپرس بی تو که آمد، نپرس بی تو که رفت
که سر به این دلِ از دوری تو تنگ زده؟
خوش آمدی به دل من دوباره، تنهایی!
که بی تو زندگیام لنگ بوده، لنگ زده