اگر باران نمي باريد و لاله همچنان مي سوخت
تمام ابرها را هم به داغ خويش مي افروخت
پس از آن فصل باراني اگر تو گل نمي كردي
كسي در عشق حتي يك دو بيتي هم نمي آموخت
دل من يوسف حُسن تو را مي خواست اما حيف
به هر نرخي كه مي گفتم زليخاي شما نفروخت
چه بي اندازه مي خواهم تو را اي گونه ات گندم!
خدا در قحط سالي ها براي من تو را اندوخت
وَ شعر چشمهاي سبز پوشت را كه مي خواندم
نخ و سوزن دلم آورد و چشمم را به چشمت دوخت