مي شود مثل چشم خود باشي؟ وا كني هر سحر در خم را
روي سطح سپيده بنشاني روزگار سياه مردم را؟
دور «آمد نيامدن» هايت «مي خورم... نه نمي خورم» دارم
راستي من زمين زدم امروز، استكان هزار و چندم را؟
ما بيا بي خيال آدم ها ميوه ي باغ بوسه را بخوريم
رو به پايان بهتري ببريم داستان بهشت و گندم را
داستان هاي عاشقانه ي شهر، همه را گل به گل ورق زده ام
به محبت قسم اگر يك جا، ديده ام اين همه تفاهم را
هستي مرده وار اين مردم، حالتي مثل نيستن دارد
نيستي تا به هم بريزي باز، خواب اين شهر بي تلاطم را
خنده هاي بهارپرور تو، نو به نو زندگي مي افشانند
اي خدا از لبت جدا نكند تازگي هاي اين تبسم را