در کوفه ی گریه می شنیدم سحریمی گفت شکسته نیزه ای با سپری
صبح از سر یک حکایت آغاز شدیم
شب قصه ی ما به «سر» رسید و چه سری
با وسعت این ظلم که
آمد به زمین
وین گونه عمود خیمه
را زد به زمین
آن خون که به سمت
آسمان پاشیدی
حق داشت دوباره
برنگردد به زمین
مي گفت سرنعش برادر ، زينب
بعد از تو چه ها مي گذرد بر زينب
سردار چهل منزل بي پيكر ، تو
هفتاد و دو غمنامه ی بي سر، زينب
دیدن طلبیده بودم و می بینم
اخلاص شنيده بودم و مي بينم
افتاده كنار ماه برروي زمين
خورشيد نديده بودم و مي بينم
دختری
در بغل گرفته
غربت سری
نشسته پای
پیکری
به درد
روی خاک های خون گرفته مشق می کند:
«روز التهاب
روز اضطراب
روز انقلاب و
انتخاب و آفتاب
روز ناله ی رباب
روز مردم حباب
روز تو که این همه واژه های آبدار داشت
پس چرا به
تشنگی تمام شد پدر !؟