این که بین نگاه ما جاریست «دوستت دارم از دل و جان» است
قهوه ات را بنوش و گرم بخند چه نیازی به فال و فنجان است
از همین شاهراه پر لبخند به تمنای دیگری نروی
کوچه ی ساکنان خوشبختی انتهای همین خیابان است
تو تمام تنت اگر اشک است می شود باغ را بخندانی
می شود سفره ی بهار شوی این الفبای درس باران است
در مسیر قشنگ خوشبختی تا زیانت به دیگران نرسد
با همه اهل شهر هم سو باش زندگی مثل دور میدان است
گاه وقتی مسافری نگران یک نشانی بپرسد از آدم
می توان خنده کرد و پاسخ داد مهربانی چقدر آسان است
فکر دم سردی زمانه نباش تو به گرمی بتاب و نور بپاش
شب یلدا که گرم هم نفسی است دیده باشی گل زمستان است
تو نمی خواهی آسمان باشی تو بلد نیستی که گل بدهی
تو نداری وگرنه در دنیا فرصت عاشقی فراوان است