گفت آوردمان به این دنیا تا به سردی رهایمان بکند
گفتمش نه؛ دوتا دوتا ما را تا به هم مبتلایمان بکند
عاشقی اتفاق سختی نیست مثلا زیر سایة این توت
می توانیم ما دو تا باشیم یک غزل آشنایمان بکند
آه سردی کشید و گفت غزل؟ «گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری...» –پس اشاره کرد به من- نیست کاری برایمان بکند؟
خنده ای کردم و همین بس بود تا دچار نگاه هم بشویم
تا همان اتفاق رخ بدهد عشق سربه هوایمان بکند
عصر فردا سر همان ساعت ناخود آگاه دیدم آنجاییم
مثل این که به کوچة دیدار آشنایی صدایمان بکند
بعد از آن خنده بود و خوشبختی نصف لیوان زندگی پر بود
بعد ازآن گفتمش چه می گویی «تا به سردی رهایمان بکند؟»
گفت آوردمان به این دنیا تا به گرمی به هم گره بخوریم
گفت و پیش آمد و چه پیش آمد..!؟ یکی از هم جدایمان بکند