در يك شب قدر، تقدير عاشقان رقم خورد و گردانهاي بلال و مالك، از آب گذشتند.
بچه هاي جعفر طيار از معبر دعا رد شدند و به نور پيوستند.
گردان عمار را فرشته ها به آسمان بردند.
از آن همه پلاكهاي نوراني، تنها همين چند نفر مانده ايم با پلاكهايي زنگ زده،
با شانه هايي زخمي از تابوت هاي سبك!
آنقدر سبك كه انگار بر دوش ملايك موج سواري مي كنند.
حالا من ماندهام و اين قلم ناتوان، كه جوهره ي اشكش، مديون شهيدان گمنام است.