از دست خودم بدون تو دلگیرم
یک روز اگر نبینمت می میرم
من بیهقی ام دبیر سلطان مسعود
اما فقط از چشم تو خط می گیرم

آن خاطره های مشترک یادت هست؟
سیب من و تو نداشت لک، یادت هست؟
من از پدرت هنوز هم دلگیرم
برصورت تو ردّ سگک یادت هست؟

هر شب با من، هراس تنهایی بود
لحظه لحظه تماس تنهایی بود
دیدم خود را دوباره خود را دیدم
در آینه ، انعکاس تنهایی بود

لبریز طراوت پس از بارانی
با دامن سبز،عطر می افشانی
هوش از سر خواب من پراندی زیبا!
تو مزرعه ی چایی لاهیجانی

با خنده رسید راه بر من سد کرد
چون دوست شد و محبّت بی حد کرد
من کور پیاده رو شدم ، عشق گرفت ـ
دستان مرا و از خیابان رد کرد

بهمن نشاطی