دهان باز جام های شیشه ای
و خنده ی فنجان ها
یعنی
حتی تصور کافی شاپ بر یک پل متحرک بین جنگ هم
خنده دار است
چه رسد به تشبیه دود سیگار
به چترابرهای برخاسته از باران خمپاره
اما من فقط
از زبان همین چیزها که دور و برم نشسته اند
می توانم با تو صحبت کنم
و مثلا بنویسم:
دل
که دریا
پیشانی
که آسمان
یکی با پری این آبی
یکی با پری آن آبی رفت
که سطری حماسی بپرد وسط و بگوید:
ای زنگار چرخ های زورخانه بر مچ
بیدار شوید
بزنید زنگ را
قرارمان با بی قراری دیر شد
اکنون
-جایی پایین تر از مدرسه ی امام خمینی در قم
نیمه ی شب ست و
شرافت دارد کنار بلوار جمهوری
همین طور که من داروگ را زیر لب هجی میکنم
لبخند ظرف ها و بساطی که بساطی نیست را
از روی میز جمع می کند
تا باز فردا
گلی بر سر کفش کتانی اش بزند و
دنبال کار اصنافش بدود
مرتضی و شهاب رفته اند
علی می خواهد
به سمت آذر و گلزار برود
بی هر اکنونی
من مانده ام و پایان این شعر
من مانده ام
و زنگ مین کهنه ای در نبض
که تماشای زخم های دیروز را در چشمم کوک می کند
و خون های ریخته بر کاغذ
که خشک شده است و
کم کم دارد رو به سیاهی می رود
این یادگار هشت ساعت جدل
در به در
بر سر واژه ای بی سقف
سال کوه
8 سال پرنده
8 سال فلش سروها رو به گرداب خورشید
که باز هم تنهایی ام را با شما قسمت می کنم و
پا روی قاشق را غرق در فکر رها
و می نویسم:
ما مانده ایم و
خاک
ما مانده ایم و این
خالی تلخ قهوه ای سوخته