من به ریش خویش بیگودی زدم!
شاعر: عباس احمدی
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ |
۱۳۰۴۳ |
۰
اول اشعار با نام خدا
با سلامی خدمت اهل صفا
«سرّ من از ناله ی من دور نیست»
گرچه اصلاً سور و ساتم جور نیست
«سینه خواهم شرحه شرحه از فراق»
تا بگویم فرق خر را با الاغ!
«هر کسی از ظن خود شد یار من»
کرد کاه و یونجه اش را بار من
دوش قبل از گفتن این مثنوی
نامه آمد از جناب مولوی:
احمدی جان! هر چه می دانی مگو
شعرهای بند تنبانی مگو
اشک را از دیده ها جاری مساز
بیت های کوچه بازاری مساز
مشکل ما حرف و گفت و ذکر نیست
درد ما این است: این جا فکر نیست
هر کجا هستی به بی فکری بساز
جاده ی اندیشه را دیدی بگاز
بر رخ لوح فشرده، خش مباش
فکر کن جانم، بز اخفش مباش
از من و حافظ که کمتر نیستی!
شاعری، برگ چغندر نیستی
ای که ویزویز می کنی پس کو عسل
ادعا بسیار داری، کو عمل؟
خُب، کجا بودیم ای خواننده ها؟
پیش آن سوسول دانشجو نما
داد تعریفی سراسر غلّ و غش
که فقط خوردی به درد عمه اش!
چون بدیدم این همه هوچی گری
لاجرم رفتم سراغ دیگری
در میان باغ آن دانشکده
یک جوان، اوراق و خارج از رده
را بدیدم کهنه جامه در برش
بینوا قیفی نهاده بر سرش
توی دستش بیسکویت بربری
بر زبان می راند این سان دروری:
این منم، بیمار درمانگاه عشق
فارغ التحصیل دانشگاه عشق
من به جای قرص، شبنم می خورم
جای دارو برگ شلغم می خورم
واله و دلخسته و نالان منم
اوست باباطاهر و عریان منم!
می چرم در بایزیدستان من
کشک می دوشند از پستان من!
من از اول عاشق دیزی شدم
تا مرید شمس تبریزی شدم
کارها من همه best است و بس
چون پزشکم دکتر ارنست است و بس!
یونجه ها خوردیم با سالاد جو
ما پلو خوردیم با مارکوپلو
من که بودم ناظر و حیرت زده
قطع کردم حرف او با عربده
ای پسر این شِرّ و ور گویی چراست؟
بازگو حرف دل خود، رُکّ و راست
گفت: می دانی چرا یابو شدم؟
عاشق یک دخت دانشجو شدم
آن اوایل تا تجلی می نمود
هی به بنده بی محلی می نمود
وقتی آن مَه از دلم رو می گرفت
زود جوراب دلم بو می گرفت!
از وجود عقل، خالی می شدم
روز و شب حالی به حالی می شدم
بهر آن لیلی که بُد بی مهر و سرد
کارها کردم که مجنون هم نکرد
من به ریش خویش بیگودی زدم!
نیمه ی شب عینک دودی زدم
تا ببینم بنده روی ماه او
دوست گشتم با سگ خوابگاه او!
بود اما آن نگار خوش ادا
آخر بی مهری و end جفا
بی مروّت با دلم صحبت نکرد
دیسکت هجر مرا فرمت نکرد!
عاقبت ما جانب آن نازنین
نامه ای دادیم مضمونش چنین:
تو کجایی تا شوم من قاطرت!
بربری گردی و من هم شاطرت
یک نظر کن تا که جان پرپر کنیم
رخصتی فرمای تا عرعر کنیم
من سگ کوی توام، قلاده کو؟
استخوان حاضر و آماده کو؟
آه و واویلا از آن بدبینی ات
من فدای انحراف بینی ات!
ناز و نوز جنس ماده، بهر چیست؟
این همه فیس و افاده بهر چیست؟
خوش تر آن باشد که سرّ دلبران
گفته اید از زبان دختران!
می کنم در جاده ی دل، هروله
تا که شاید بشنوم از تو بله
می کنم بر لوح دل، ترسیم تان
این گل خرزهره هم تقدم تان
زت زیاد خیلی ارادتمندتیم
بی تعارف ما همه گوسفندتیم!
الغرض، بعد از بسی منّت کشی
یک نظر کرد آن مه رخ کشمشی
من ز شادی پیش او زانو زدم
توی ابرا پشتک و وارو زدم
با خرید دسته گل از گردنه
خواستگاریش برفتم با ننه
حیف افتادم کمی در مخمصه
دیدم انگاری هوار خیلی پسه
هیکل باباش چون ماموت بود
مادرش یک بشکه باروت بود!
باب تفتیش عقاید باز شد
برق توی کلّه ام صد فاز شد
ابتدا باباش آن سیبیل کلفت
کرد راهی سوی من این حرف مفت:
گر تو خواهی دخترم را ای جوان
بگذری باید تو از این هفت خوان:
خوان اول، مردک لیسانس توست
رو کن این ها را که تنها شانس توست
خوان دوم کارت پایان خدمت است
زود اجرا کن که این یک سنّت است
خوان سوم در ره آمال تو
هست یک ماشین و ترجیحاً پژو
خوان چارم ای جوان تابدار
کار و باری چرب و نان و آبدار
خوان پنجم در وصال این عروس
خانه و ویلایی اندر کندلوس
ای جوانک خوان شیشم مهریه است
مهریه در حکم خون و ارثیه است!
خوان هفتم هم که اصل زندگی است
سر به زیری و اطاعت –بندگی- است
دیدم آن هایی که گفت آن بد زبان
رستم دستان نیارد تاب آن
در گلویم بسته شد راه نفس
تار شد چشمان و غش کردم سپس
چون گشودم چشم بنده مثل ماست
داد کردم: من کی ام؟ این جا کجاست
تخت آمالم ولی بر باد بود
رُک بگم، آنجا امین آباد بود!
ای برادر این چنین من خل شدم
عشق از کف رفت و من منگل شدم
رنگ غم را از دل پرخون بپرس
معنی عشق از من مجنون بپرس
عشق یعنی مونس و همدم شویم
ما دو نامحرم، به هم محرم شویم
بی محلی ها و بی میلی چرا
این همه مجنون بی میلی چرا
ما اگر کمبود دختر داشتیم
دست از این افکار خود برداشتیم
تو ببین دانشکده غوغا شده
خود دبیرستان دخترها شده
پس بگو این داد و قال و قیل چیست
این همه ناز و قر و قمبیل چیست؟
بی گمان در راستای این هدف
هم منِ خر، راضی ام هم آن طرف!
لیکن این بابای مثل هندویچ
می دهد بر عشق ما گیر سه پیچ
این همه مانع به راه ازدواج
می زند بر عقل و دین چوب حراج
من که دیوانه شدم اما بدان
هست در این ملک، چل میلیون جوان
زین همه محدودیت ها و فشار
الفرار و الفرار و الفرار!
چون شنیدم از زبانش حرف راست
گفتم انصافاً بله، حق با شماست
این که می گویند آنها بدعت است
این نه در دین است و نه در سنت است
حاصل این تنگناها بر جوان
نیست جز تخریب اعصاب و روان
شاعرا حرف دل ما را زدی
دیر شد بس کن تو دیگر احمدی!
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا بعد ای جیگر!...