فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شايد بيندازد عصاي ميهمانش را
مهمان می آید در يد بيضايش آورده ست
درياچهاي از نورهاي بي کرانش را
با هر شگردي ريسمانها را مياندازند
هر عالمي رو مي کند اوج توانش را
موساي اين قصه ولي ترسي به جانش نيست
او خوب ميداند روند داستانش را
لب ميگشايد نورباران ميشود دربار
ميگسترد بر عقلِ کلها کهکشانش را
سرها فروافتاده و لبها فروبسته
پس ميکشد آرام هرکس ريسمانش را
امروز «يوم الزينة»ی دربار مأمون است
روزي که عشق از آنِ خود کرد آستانش را
شاهِ زمين خورده پشيمان زير لب ميگفت:
«لعنت به من! اصلا نميکردم گمانش را
يا جاي او اينجاست ديگر يا که جاي من
يا بايد از خود بگذرم يا اينکه جانش را...»
سقراطها قربانيِ حکم حسودانند
روا مکن مأمون بياور شوکرانش را
يک روز ميخندد به ناکاميِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را