در فصل دل سپردگی زردها به هم
زل می زنیم مثل هماوردها به هم
آیینه ها مکدّر از آیینه ها... که چیست
جز آهِ گرم هدیه ی دلسردها به هم؟
در پیشگاه لطف تو شمشیر می زنند
مردان شهر با هم و نامردها به هم
دستان تو رسیده به هم دور گردنم
آنسان که می رسند جهانگردها به هم
ما از مقام دُرد کشان پا نمی کشیم
گر سر برآورد همه ی دردها به هم