به روزهای رنگین کمانی از تابوت
وفتی که دیدمش ،...چه بگویم بدن نداشت
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت
گوشــــم حکایت تن بی سر شنیده بود...
..دیدم به چشم خود بدنی را که تن نداشت
آن خاکِ پاکِ سرخ معطـــــر، به جــــز پلاک
-آن هم پلاک سوخته ای- در کفن نداشت
او ماه بود و یک تنه تابید تا مُحـــــاق
او شعله بود وچاره ای از سوختن نداشت
::
دیشب به خوابم آمد.. بی خاک و بی پلاک
گلزخــــم های وا شده بر پیرهن نداشت
پیشانــــــی مرا با لبخند بوســــــــه زد
-.."دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت!"
فـــــردا شهیـــــد آوردند و ندیدمش...
...پیراهن قدین تنش را به تن نداشت
هر بار دیدمش ، همه او بود و او نبــــود
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت