درِ ِ این باغ را گیرم که بستند
کلیدش را چرا -یارب- شکستند
فرید
هر چه ترانــــه های کهن جانگدازتر
افسانــه ی شهادت تــو دلنـــــواز تر
خونی شریف، جوهر سطر رگان توست
از عشق های کهنه هم اسطـوره ساز تر
هستــی ّ و نیستـــی کلماتــــی ندیده اند
از مستــــی و تــــو پاک تر و پاک باز تر
با رد پـــا نوشتــــی: "باید به جاده زد
هر چـــه نیازمند تــــر و بــی نیاز تر"
صد مثنوی نوشنی و سطری نوشته شد
تا سُکـــــرهای ناب بماننــــد راز تر
.. هر روز، قصه ی تو جهان را گرفته است
گیســـــوی ماجـــرا شده هـــر شب دراز تر
این باغ، "بسته" نیست..کلیدش شکسته نیست
برعکــــس، این دریچــــه شده باز و بازتر
من، "باز" دیده ام در این باغ سبــــز را
هر بار مُهــــر تر شده و جانمــــاز تر...