گفته ای یک روز می آیی نگاهم می کنی
عشق را خورشید شب های سیاهم می کنی
دست های گرم خود را بر سر من می کشی
چشم های خویش را مهتاب راهم می کنی
راز هستی چیست؟ روزی چون گلم می پروری
روز دیگر چون خزان ، یکسر تباهم می کنی
من نماز آه را در چشم هایت خوانده ام
وقتی-ای خورشید- می تابی ّ و ماهم می کنی
ذره ذره تا سبکبالی کنم تا آفتاب
آینه در آینه خالی از آهم می کنی
در شب سردی که از ماه و ستاره خالی ام
در ضمیرم می نشینی و پگاهم می کنی
بارها پرسیده ام از خود "سحر کی می رسد؟"
گفته ای روزی که می آیی نگاهم می کنی