عید بود اما گلی با ما نبود...

شاعر: ناصر فیض

۱۹ اسفند ۱۳۹۳ | ۳۲۷۶ | ۰


خانه ام روزی در این جا بود و نیست
آن طرف همسایه ی ما بود و نیست

بعضی از این کوچه ها بن بست بود
آن طرف یک خانه یادم هست، بود

می شناسم این در و دیوار را
این خراب آباد و این آوار را

یک شب این جا باغ پوپک هاش سوخت
کودک من با عروسک هاش سوخت

کودک من قصه ها را دوست داشت
"هیچ کس غیر از خدا" را دوست داشت

گفتگو از میش بود آن شب که گرگ
قصه را دزدید از مادر بزرگ

کودکم در هول جنگل مانده بود
گرگ دست قصه ها را خوانده بود

بید بود و باد و باران تبر
کوه می لرزید و جنگل شعله ور

شب همان شب کودکم را برد گرگ
برد مثل قصه ی مادر بزرگ

می شناسم این همان باغ من است
این مصیبت نامه ی داغ من است

پیش از این با دست های خسته ام
کوله بارم را همین جا بسته ام

وقتی از فریاد شب های جنوب
خون شتک می زد به دامان غروب

خاک در باران آتش آب شد
شهر من از تشنگی بی تاب شد

آب تا زانو... پلی با ما نبود
عید بود اما گلی با ما نبود

هر چه کردم غم فراموشم نشد
غربتم هم سنگ آغوشم نشد

غربتم را سال ها بردم به دوش
غربت عریان شهری زخم پوش

سینه ی من کوره ی خورشید بود
سالها در من عطش تبعید بود

سوختم، آتش شدم، از یاد رفت
سالها خاکسترم بر باد رفت

زیر آتش باز می سوزد پرم
می دمد ققنوس از خاکسترم

سوز آواز من است این شعله ها
زخم ها، فریادهای بی صدا

آسمان جولانگه بال من است
من عقابم، آسمان مال من است

آمدم این جا که روزی شهر بود
آسمان با خاک خوبش قهر بود

آمدم با آسمان صحبت کنم
هرچه دارم با زمین قسمت کنم

 

ناصر فیض

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.