باغ پاییزم،دلم را بی بهاری کشته است
داغم از دوری مرا این زخم کاری کشته است
موج بی تابم که سر بر سنگ ساحل می زنم
عاشق دیوانه ات را بی قراری کشته است
باغ های مست انگورند و می دانی خودت
چشمهایت، تشنگان را از خماری کشته است
تو همانی"شاه خوبانی" که حافظ گفته بود
من کی ام؛ تا پیش پایت بی شماری کشته است
می رسی تا خون بریزی در رگ بی طاقتم
می رسی اما مرا چشم انتظاری کشته است...