نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید..
حافظ
..وگریه گفت به من صبح محشرآمده است
که آفتاب تو از سمت دیگر آمده است
چه شیونی ست خدایا ، چه شیون تلخی
کنار نعش من انگار خواهر آمده است
نحیف و محتضرم، سمت سایه ام مکشید
به آفتاب قسم ،طاقتم سرآمده است
دلیل رفتن من آمده ست ، می بینی؟
کنار پنجره فوجی کبوتر امده است
خبر رسید، ببین! پشت بوته ها آن جا
بگیر قاصدکم را که پرپر آمده است
دلیل هستی ام! ای انتهای هر آغاز
ببین چگونه توانم به آخر آمده است
نیامدی که بگویی چرا نمی آیی
نیامدی که ببینی چه بر سر آمده است
تمام شد! فقط این واپسین نفس باقی ست
و تا سراغ من آیی، نفس برآمده است