فصل ها یکی شدند
روزها و هفته ها یکی
آفتاب آفتاب ماند
ابر،ا بر
و زمین، زمین
هیچ چیز کهنه تن نشست
در زلال ناب تازگی
و تداوم کسالت آور عبور
همچنان ادامه یافت
در حریم کوچه های هیچ
هیچ چیز تازه نیست
من همان من گذشته مانده ام
خسته ذهن و تنگ روح
با قشون دست های مشت کرده
همچنان نشسته ام
در تدارک شروع قتل عام آینه
و نظاره می کنم
صحنه ی شکستن صریح را
قامت غرور خویش را
سال های سال
در زبانه های داغ آفتاب
سوختم ولی نسوختم
و شتاب فصل های سبز و سرخ و زرد را
زیستم ولی نزیستم
سال های سال
قلب نرم و ارغوانی بهار
در خزان مشت های زهرناک من فشرده شد
و وسیع دیدگاه سبز
تا نواحی سیاه بی گیاه پیش رفت
سال ها
در مسیر شیب دار فصل ها دویده ام
و نگاه سخت گیر و موشکاف من
طرح تازه ای نیافت
غیر یک فضای زشت خنده دار یکنواخت
باز هم خبر رسید
از حلول روزهای تازه
از تردد کجاوه های عطر و رنگ و نور
در بسیط کوچه باغ های رنگ رنگ
باز هم خبر رسید از بهار
و برای من
از تفاهم گیاه و خاک
هیچ گونه صحبتی نشد
و تبسم بهار را لبی بشارتی نداد