بر این كبود غریبانه زیستم چون ابر
تمام هستی خود را گریستم چون ابر
ز بام دهر فرو ریختم ستاره به خاك
كه من به سایه ی خورشید زیستم چون ابر
زمین سترون و در وی نشان رویش نیست
فراز ریگ روان چند ایستم چون ابر
حریر باورم از شعله ی ندامت سوخت
كه بر كویر عطشناك، نیستم چون ابر
نه سر به بالش رامش، نه پای بر پایاب
عقاب آه بر آیینه، چیستم؟ چون ابر
مرا به بود و نبود جهان چه كار، كه داد
به باد فتنه، همه هست و نیستم، چون ابر
مگر بشویم، ازین دل غبار هستی را
بر آستان تو عمری گریستم چون ابر