بـي نگاهت... بـي نگاهت... مرده بودم بارها...
اي كه چشمانت گره وا مي كنـنـد از كارها
مهر تو جاري شده در سينــه ي دريا و رود
دور دستاس تو مــي چرخند گندمــزارها ..
باز هم چيزي به جز نان و نمك در خانه نيست
با تو شيريـــن است اما سفـــره ي افطارها..
باغ غمگين است، لبخندي بزن تا بشكفند
ياس ها،آلاله ها، گل پونه ها، گل نارها
برگ هاي نازكت را مرهمي جز زخم نيست
دورت اي گل ، سر بر آوردند از بس خارها...
بعد تو دارد مدينــه غربتـــي بي حد و مرز
خانه هاي شهر.. درها .. كوچه ها.. ديوارها..
نخل هاي بي شماري نيمه شب ها ديده اند
سر به چاه درد برده كـــــوه صبري ، بارها ...