آهسته کمان و سپر از دست من افتاد

شاعر: سید حمیدرضا برقعی

۲۲ اسفند ۱۳۹۱ | ۲۹۴۶ | ۲
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد

در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد

بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام
در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد

می خواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد

لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد

 

درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.


امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 3.88 با 16 رای


نظرات

سیده فاطمه شیخ الاسلام
۱۱ شهریور ۱۳۹۲ ۰۸:۳۹ ب.ظ
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد
تلخست ولی راهزن از چشم من افتاد

من هم وطنت بودم و بی خود شدی از خود
شیرینی شمشیر نگاهت به من افتاد

درگیر خیالات خودم بودم و گفتی:
از شعر سپید و غزلت کوه کن افتاد

سید امیرحسین غزنینی هاشمی
۲۳ اسفند ۱۳۹۱ ۰۴:۱۶ ب.ظ
با سلام جناب آقای برقعی.
بسیار زیبا سرودید.انشالله موفق باشید.