مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
گشوده پر به سر قله ای که بی همتاست
پرنده ای که به سیمرغ ها نظر دارد
برای آن که همه در کنار هم باشند
شکسته بال و پران را به زیر پر دارد
مسافری که به گرمی گذشته از طوفان
چرا به سینه ی خود آه پرشرر دارد؟!
دلش گرفته –چرا- دوستان غریبه شدند؟!
هوای پرزدن از شهر را به سر دارد
شکسته اند اگر بال های شوقش را
برای پرزدن از درد بال و پر دارد
و بسته بار سفر می رود به سوی کسی
که با نگاه تَرَش اُنس بیشتر دارد
سفر به خیر مسافر –خدا به همراهت-
برو! امام رضا از دلت خبر دارد