خسته ام مثل تو از کمرنگی دیدارها
هر دو تنهاییم لبریزیم از تکرارها
دنج و کوچک بود این شهری که حالا کشوریست
مملو از بسیارها بسیارها بسیارها
بیشتر این جا به جای کافه های تنگ و ترش
وعده می کردیم با هم بین شالیزارها
کور شد ذوق پسرها، شعر گفتن سخت شد
مد شد از وقتی به جای دامن این شلوارها
از دیارم حال، تنها مانده در ذهنم فقط
یاد عطر شاخه های یاس بر دیوارها
آخر از این شهر با هم می رویم، افسوس که
آرزو های مرا با خنده کشتی بارها