آفتاب امروز غوغا می کند
آتشی در کوچه برپا می کند
مادرم می آید و از لای در
بازی ما را تماشا می کند
خوب می دانم، مرا می خواهد او
چون که هی این پا و آن پا می کند
باز شیطان می رسد، با شیطنت
بیخ گوشم گرم نجوا می کند
می روم یک گوشه ی دنج و مرا
هرکه در کوچَه ست، حاشا می کند
از ته دل خنده ای سرمی دهم
خنده ام مشت مرا وا می کند
عاقبت مادر، مرا در کنج در
پشت یک لبخند، پیدا می کند
چشم های او برایم عشق را
با زبانی ساده معنا می کند