وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
تو در تمام راه دور عشق چرخیدی
حاشا اگر یک لحظه حجت را رها کردی
هفتاد دفعه دور معشوق خودت گشتی
آخر به روی نیزه حجت را ادا کردی
شیطان به رویت سنگ زد از کوفه پرسیدم
کافر چرا اعمال حج را جابه جا کردی
سر را جدا تن را جدا با این حساب آقا
اصلا حسابت را تو از عالم جدا کردی
تا پای جان ماندن همان عهد قشنگی بود
عهدی که کوفی بست اما تو وفا کردی
خون خدا بودن قیامت می کند در تو
حق داشتی تا محشرت را خود به پا کردی
فریاد هل من ناصرا ینصرنی ات یعنی
تنهایی ات را لشکر روز بلا کردی
تو خوب می دانستی آن جا یار و یاور نیست
حس می کنم از کربلا ما را صدا کردی
این که تو ابن بوترابی اتفاقی نیست
تو خاک را با خون پاکت کیمیا کردی
حالا دلم با هر تپش صحن وسرای توست
یک کعبه ی شش گوشه در قلبم بنا کردی