غروب است در شهر بی شادی و بی ترانه
غروب است و گنجشک ها راهی آشیانه
غروب است و بغضی گلوی افق را گرفته
و با دست خالی پدر می رود سوی خانه
پدر، گرمی خانه و شوق دیدار فرزند
پدر، سردی دست هایی که بی آب و دانه
پدر می رسد پشت در؛ باز کن آمدم باز
به آغوش او می پرد کودکی شادمانه
در آغوش باز پدر بازی رنگ و رؤیا
تبسّم به لب دارد آن لحظه گویی زمانه
برای پدر کودکی گرم شیرین زبانی
سکوت پدر سردی آتشی بی زبانه
سکوت است و در خانه از جعبه ی رنگ و نیرنگ
بلند است غوغای لاف و گزاف و بهانه
سکوت قفس سرد و سر زیر پر مرغ خوشخوان
سیاه است از بانگ زاغان کران تا کرانه