در لحظه های تشنه حرفی از سفر زد
پروانه شد از پیله ی احرام پر زد
ابلیس را با سنگ ایمان کشت او که
سنگ خدایش را به سینه بیشتر زد
در پنجه ی سوزان صحرا چشم خیسش
لبیک های آخرش را شعله ور زد
رودی که با موج عطش از راه آمد
از خود گذشت و دل به دریای خطر زد
در کارزار زخم ها برق نگاهش
بر چشم های پینه بسته نیشتر زد
ای لاله ی پرپر شده در مشت توفان
سرمای دستانت چه داغی بر جگر زد
از آستین کینه دست ظلم رویید
دست دعای شاخه ها را با تبر زد
با بال های خونی اش در باغ باور
پروانه شد از پیله ی احرام پر زد