ما برّههای گمشده بودیم در بیابان
مسحور ماه، ماهِ مهآلود، ماهِ پنهان
غمگین از اینكه هر قدم از جمع ما یكی نیست
غافل از آنكه سخت رفیقند گرگ و چوپان
تا پای عقل میرسد امكان زندگی، كم
تا چشم كار میكند آوارگی فراوان
شهری پر از تورّم چیزی به نام عادت
شهری پر از تهوّع لفظ همیشه نان
زنهای رنگرنگ در اندازه مناسب
ارقام سخت نازل و برچسبهای ارزان
مردانِ «دوست دارمت البته شرط دارد»
مردانِ «عاشق تواَم البته یك خیابان...» !
مردانِ «كاش عاشق من میشدی، عزیزم!»
مردانِ «بیخیال شو اصلاً ندارد امكان...» !
مردانِ چند فصل كتكخورده در معابر
مردانِ چون مجسمهها یخزده به میدان
مردانِ «من برادر كوچكتر تو هستم»
مردانِ «هیچ وقت ندارم، برو پدرجان»
مردانِ در صفوف طویل نیازمندی
رفتن به سینمای هوس، با بلیطِ «ایمان»
كودك گدا نبوده، ولی مادرش مریض است
كودك نشسته گل بفروشد، پدر به زندان
زن با لباسهای گران، بچه اخم كرده
كودك به فكر دادن آدامسهای ارزان
شاعر دوباره بیخبر از پشت، زخم خورده
شاعر همیشه بیشتر از بادها، پریشان
مردی در اولین شب عاشق شدن، شكسته
مردی در اولین پُكِ سیگار، گشته ویران
با دستبند، پیرهن راهراه، غمگین
مردی به فكر لحظه فرمان تیرباران
بر نعش ابر، حفره چشم ستاره خونین
در چنگ باد، جمجمه گیج ماه، لرزان
دوزخ زبانه میكشد از برگهای انجیل
«زقوم» سبز میشود از لابهلای قرآن
افتادهاند سایه بتها به روی كعبه
وارونه است، نقشه دنیای رو به پایان
ای مرد «استعینوا بالصبر و الصلاه»
ای مردِ «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»
فرشی برای گمشدگان زمین بگستر
كمی به سمت پنجرههای جهان بچرخان
این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدین روز؟
این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدینسان؟
ما را فقط دو پلك نظر كن، چه جای حجت
ما را فقط دو نعره بشوران، چه جای برهان
خورشید آخرین شب دنیا بگو بیاید
این نقشه دریده وارونه را بسوزان