او رفت و عده ای پس از او خوردند، آدم مگر خوراک نمی خواهد؟
شاعر: مجتبی احمدی
۱۷ خرداد ۱۳۹۱ |
۱۴۴۶ |
۱
مثل درخت اگرچه زمینی بود، جایی در این مغاک نمی خواهد
این مرد آسمانی خاک آلود، حتی دو متر خاک نمی خواهد
مانند موج رفت که برگردد، دریا دلش دچار تلاطم شد
طوفان و هر چه داشت به دستش بود، گفت: این سفر که ساک نمی خواهد
خورشید از تمام تنش سر زد، نالید رعد، پنجره گریان شد
شب بوی باد بادیه مستش کرد، با او کویر، تاک نمی خواهد
بگذار ساده تر بنویسم،ها... شاعر که اصلاً اهل تعارف نیست
آدم برای گفتن از او حتماً الفاظ هولناک نمی خواهد
او بچه ی محله ی ما بود، آن گمنامِ سرشناس تر از باران
هر چند استخوانی از او مانده، او خانه اش پلاک نمی خواهد
او رفت و عده ای پس از او مردند، خوابی به شکل مرگ...نه! سنگین تر
او رفت و عده ای پس از او خوردند، آدم مگر خوراک نمی خواهد؟
او رفت؟ نه! نرفت، همین جاهاست، در کوچه ها ، کنار خیابان ها
دستی بکش به شیشه، تماشا کن، غیر از دو چشم پاک نمی خواهد
او ماند با تمام غزل هایش، ما را زمان صدا زد و با خود برد
ما لال، مثل عقربه، هی رفتیم، گفتند: تیک تاک نمی خواهد
او «سالنامه» نیست که «یک هفته» چاپش کنیم یا بفروشیمش
یک« لحظه نامه» است؛ بخوانیمش، او حق اشتراک نمی خواهد
من خسته ام از این همه «او» گفتن، او «او» نبود و نیست، تو هستی
اینکه به یک شهید «تو» می گویم، این قدر شرم و باک نمی خواهد
حضار! در ادامه به یک تبلیغ، با گوش هوش، گوش کنید امشب!
من بچه ی محله ی او بودم، اینجا کسی «کراک» نمی خواهد؟