یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
شاعر: قادر طهماسبی (فرید)
۰۱ خرداد ۱۳۹۸ |
۳۶۷۹ |
۰
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح می برد و در پیمانه ی هوشم نریخت
مجمری نور و حرارت، آن حریق ارغوان
در فضای سینه ی تاریک و مه پوشم نریخت
باغبان وصل را نازم که در اوج عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت
حافظا رفتی و در این سال ها شعری زلال
انگبین خلسه ای در جام مدهوشم نریخت
انتظارم کشت و گلبانگ به خون آغشته ای
طرح سیری تازه با فریاد چاووشم نریخت
سال ها بگذشت و در میخانه ی متروک درد
خون گرم شیونی در لاله ی گوشم نریخت
دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر!
گفتمش کج کن قدح را ، دید می نوشم نریخت
شب گذشت و روغن خونابه ای بغضِ خسیس
در چراغ چشم های نیمه خاموشم نریخت
طاقتم از هوش رفت و سیلی اشکی روان
رنگ از رخساره در دست بناگوشم نریخت
قامت بالا بلندی چون شهادت ، ای دریغ
آبشاری بود و در مرداب آغوشم نریخت