چه رفتنی‌ست که پایان اوست بسم الله

شاعر: سید حمیدرضا برقعی

19 دی 1398 | 4140 | 13
به واژه‌ای نکشیده‌ست مِنَّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور

کنون مرکب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر

به جوش آمده خونم که این‌چنین قلمم
دوباره پر شده از حرف‌های دردآور

دوباره قصۀ تاریخ می‌شود تکرار
دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر

دوباره آمده‌اند آن قبیلۀ وحشی
که می‌درید جگر از عموی پیغمبر

عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر

به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند
عجوزه‌های هوس، مُطربان خنیاگر

مباد این‌که بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحتِ دین مصطفی؛ کافر

چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر

به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد این‌که بخوابیم گوشۀ سنگر

زمان زمانۀ بی‌دردی است می‌بینی
که چشم‌ها همه کورند و گوش‌ها همه کر

هزار دفعه جهان شاه‌راه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر

خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سر بلند می‌آیند یک‌به‌یک بی‌سر

اگر چه فصل خزان است، سبز پوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر

به دودمان سیاهی بگو که می‌باشند
تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر

به احترام کسی ایستاده‌ایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور

نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه، مالک اشتر

بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر

به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمی‌کنم باور

چگونه است که ما کشته داده‌ایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر

چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر

چه رفتنی‌ست که پایان اوست بسم الله
چه آخری‌ست که آغاز می‌شود از سر

جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر

بدون دست علم می‌برد چنان سقا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر

چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر

قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر

خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش،
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر

میان آتشی از کینه پایمردیِ تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر

فقط نه پایۀ مسجد که شهر می‌لرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر

تمام زندگی تو ورق ورق روضه‌ست
کدام مرثیه‌ات را بیان کنم آخر؟

تو راهیِ سفری و نرفته می‌بینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر

تو رفته‌ای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در

کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور

رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه می‌رسد آخر
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.43 با 54 رای


نظرات

حسن
03 بهمن 1401 09:53 ب.ظ
سلام بر تو ای رسید از طرف خدا که این چنین حرفهایت مرانمود دیوانه

مسعود
18 مرداد 1401 01:00 ق.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

جعفري
04 بهمن 1400 08:01 ق.ظ
بسيار عالي. مثل هميشه.
اشعارت اسماني است. خداوند حفظت كند موفق و مويد باشيد

بصیرزاده
13 دی 1400 12:34 ق.ظ
دستت وقلمت و وجودت همیشه ماندگار.
بسیار بی نظیر و زیبا مثل همیشه

اهورا
11 دی 1400 01:10 ق.ظ
درود ، بسیار پر مغز و تکان دهنده
خیلی ، خیلی لذت بردم و با اجازه این شعر رو با ذکر نام شما به عنوان شاعر خواهم خواند

رضا
22 فروردین 1399 12:27 ب.ظ
سلام
سلام ویژۀ ما را در اشعار زیبا و ارزشی تان به امام زمان برسانید.
http://www.rabe4.rzb.ir

مهدی وحید
24 بهمن 1398 10:05 ب.ظ
سلام اقای بدیعی خیلی اشعار وپندیات شما زیبا و دلنشین بود موفق باشی

زهرا باقری
10 بهمن 1398 02:10 ب.ظ
سلام استاد عزیز بی نهایت خوشحال میشم از صفحه شعر بنده حقیر هم دیدن بفرمایید

کوزه گر
09 بهمن 1398 01:16 ب.ظ
انقلابی در ادبیات ایران هستید برادر انقلابی. خیلی حسودیم میشه به شما. خدا حفظتون کنه و عاقبتتون رو بخیر. احسنتم.احسنتم

زهرا باقری
05 بهمن 1398 02:45 ق.ظ
تو راهی سفری و نرفته می بینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر 😭


زهرا‌
01 بهمن 1398 12:42 ق.ظ
مثل همیشه عالی

آسـ💙ــمان
26 دی 1398 07:21 ق.ظ
💙

آسـ💙ــمان
26 دی 1398 07:20 ق.ظ
💙