دست مرا بگیر خدایا به فاطمه...

شاعر: اعظم سعادتمند

۰۳ دی ۱۴۰۰ | ۸۹۴ | ۱

بردم پناه از شب سرما به فاطمه
از دره‌ی درنده‌ی دنیا به فاطمه

آویختم به رشته‌ی نوری‌ که می‌‌‌رسید
از چار سو به ساقه‌ی طوبی به فاطمه

رازی که هیچ‌وقت نگفتم به هیچ‌کس..
آهی شدم که بسپرم آن را به فاطمه

من، ابرسنگ ساکت تنها، گریختم
از کوه و دشت و جنگل و دریا به فاطمه

افتاد دانه دانه‌ی اشکم به دامنش
نزدیک بودم این همه آیا به فاطمه؟
::
آنقدر روشن است و درخشان که داده‌ای
ای عشق نام نامی زهرا به فاطمه

"من سردم است" در ته این ظلمت نمور
دست مرا بگیر خدایا به فاطمه...

اعظم سعادتمند

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.11 با 9 رای


نظرات

من
۰۷ تیر ۱۴۰۱ ۰۵:۵۲ ب.ظ
بزرگوار شعرتون بسیار زیباست اما من معنی اون بیت که نوشتید ابرسنگ ساکت تنها رو متوجه نمیشم. ابرسنگ چیه؟!