در جهان بی علی ماندن نمی آید به من

شاعر: حسن خسروی وقار

18 فروردین 1402 | 680 | 3


من شرابم شادی ام شیون نمی آید به من
رودی از روحم سراب تن نمی آید به من

هر قبایی را که خیاط تعلق دوخته ست
تن زدم اما سر سوزن نمی آید به من

شهر خاک خانه ها را بر سر خود ریخته است
کوچ، همراهم بیا مسکن نمی آید به من

در شب تاریک و بیم راه و داد بی کسی
غیر او از وادی ایمن نمی آید به من

چشم را بر هم زدم انگار در طور من است
او ترانی گفت و دیدم لن نمی آید به من

گرچه اسرار الهی را در او دیدم ولی
گفتن این حرف ها اصلا نمی آید به من

پادشاهی مهربان است و پناهم می دهد
از جوار رحمتش رفتن نمی آید به من

اشکم و از گوشه ی چشم یتیم افتاده ام
در جهان بی علی ماندن نمی آید به من

پشت سر، ردّ احد بر گرده بود و پیش رو
تیغ می بارد اگر، جوشن نمی آید به من

سینه جان مستی کن و با خنجر کوفی بگو
شادمان باشد که پیراهن نمی آید به من

کربلایی زخم روی پیکرم رقصید و باز
از سماع تیغ، دل کندن نمی آید به من

چون نسیم آزادم و هرجا که باشم باز هم
اهتزاز پرچم دشمن نمی آید به من

با رفیقان شهیدم عهد در خون بسته ام
بی کفن می مانم و مدفن نمی آید به من

حسن خسروی وقار

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 2.31 با 81 رای


نظرات

مرتضی
11 اردیبهشت 1403 10:06 ق.ظ
احسنت بسیار عالی درود


خاطره شیوندی
18 مرداد 1402 08:37 ب.ظ
بی نهایت شعر زیبا و پر محتوایی هست.
لذت بردیم و به وجد آمدیم.
اجر شما با آقا امیرالمؤمنین علیه السلام.

احسن
16 اردیبهشت 1402 03:42 ب.ظ
حسن جان از شعر زیبایت لذت بردم