دقیقاً ساعتی پیش از غروب روز آخر بود
هوا ابری و تو بارانی و چشمان من تر بود
به جای دست من در دستهای تو تفنگی سرد
به جای دست تو در دست من سرمای آذر بود
به هم دستان خود را از خجالت میفشردم سخت
برای گفتن حرفی که از جرأت فراتر بود
برای گفتن «دلتنگ خواهم شد» که میدانم
اگر میگفتمش از سوز آن قلب تو پرپر بود
نگفتم، سر به زیر انداختم آن روزها آخر
جداییها در اوج عاشقی رزقی مقدر بود
صلاحت بود چشمانت به چشمی دل نبندد آه
نگاهم چکمههایت را به جای چشمت از بر بود
دلم میخواست از چشمت بخوانم حرفهایت را
تو هم آیا نگاهت مثل من دریای احمر بود؟
لبت را میشنیدم وقتِ شوخیهای بغض آلود
که بر آن خندههای مصحلتآمیز و مضطر بود
به خنده گفت بادمجان بم آفت ندارد که
ولی حرفِ دلِ آشوب تو یک چیز دیگر بود
خطر کردم سرم را اندکی بالاتر آوردم
ترازِ تشنگی در چشمهای ما برابر بود
نگاهم کردی و بستی به یک لحظه به رگبارم
دلم یک زخمیِ تنها و چشمانت دو لشکر بود
تو آخر آنقدر جذاب بودی، قد و بالایت
نمیدانی در آن پیراهن جبهه چه دلبر بود
دلم لرزید لبخندی به لبهایم نشست و بعد
وداعت خندهام را بر لبانم کشت خنجر بود
اذان گفتند گفتی راهی والفجر خواهی شد
اذان بود و از آن رو رمزمان الله اکبر بود
تو رفتی و اذان هر روز با من از تو میگوید
خبر یک بار و ترکشهای خونبارش مکرر بود