من آمدم که بجویم ستار‌ه‌ی سحرم را

شاعر: سیدمهدی حسینی

05 مرداد 1403 | 349 | 0
اگرچه پنهان کردم همیشه چشم ترم را
نشد نهان کنم از مردم، آتش جگرم را

جهان تازه‌ی من شعر بود و عشق شما بود 
چه باشکوه شمردم، جهان دور و برم را 

چه عاشقانه سرودم که دوست دارمتان و
چقدر ساده گرفتید شرح مختصرم را

به شوق شعر شکفتم که جاودانه بمانم
تبر شدید و شکستید هرچه برگ و برم را

جهان و هرچه در او هست سهم اهل جهان باد
من آمدم که بجویم ستار‌ه‌ی سحرم را

پر از ستار‌ه‌ی پروین شد آسمان دو چشمم
به روی تاک ببینید عشق شعله‌ورم را

همیشه زمزمه دارم «من از بلاد غریبم... » 
و «از جهان شما ابرناک می‌گذرم» را 

شما؟ شما که پریشان زلف دلبرکانید! 
نشان دهم به که عمق شکست بال و پرم را؟

نگاه منجمد و چشم پر سؤال شمایان
به روی دوش من افکند کوله‌ی سفرم را 

نه شوق خواندن شعری، نه عشق ناب و غیوری
در این محاصره، رسوا کنم چرا نظرم را؟

اگرچه خسته‌ام از دست این سیاه‌زبانان
ندیده‌اند و نببینند جرعه‌ای شررم را

تمام غربت خود را به ابر و ماه سپردم
که قطره قطره ببارند بر زمین خبرم را

فرشته‌ها، رفقای شهید عشق کجایند؟ 
یکی بیاید و حالا مرا که محتضرم را...
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.