ای دل تو که مستی -چه بنوشی چه ننوشی-
با هر می ناپخته نبینمکه بجوشی
دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غمهای دم دستی و دلهای فروشی
از عشق برایت چه بگویم چه نگویم
بهتر که از این راز نهان چشم بپوشی
در پیچ و خم زلفش اگر میروی ای دل
دیگر تو سرگشتگی و خانه بدوشی
این منزل دلباز نه دزدی ست نه غصبی
میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی
رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست
جز چند اذان چند اذان در گوشی
نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی
ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز
در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی